غروب همیشگی
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
میگذشت از کوچه ی ما دوره گرد ،
داد می زد کهنه قالی میخرم ،
دست دوم جنس عالی می خرم،
گر نداری کوزه ی خالی می خرم ،
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید،
بغضش شکست
اول ماه هست و نان در سفره نیست
ای خدایا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود ،
اتفا قا" مادرم روزه بود ،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت آقا سفره خالی می خرید. *